دلم برای تو که مثل سرو تناوری تنگ میشود
و هر زمان وهر مکان به عکس زیبایی تو نگاه میکنم
روی پا میایستم و با نگاهی غم زده رخ زیبایت را تماشا میکنم
ولی افسوس که دور بودن از تو قلبم را میفشارد
آری یک روز زمستانی در تنگ غروب
در میان بوتهای خشکیده دلم به من رسیدی
ترا برای خودم به خانه دلم دعوت نمودم
هر روز این پرنده زیبا را با زبانم آب و دانه میدادم
و دلخوش بودم که به گلستان دلم آورده ام
ولی افسوس
نمیدانستم این پرنده زیبا برای پر کشیدن به سوی دگری پرواز خواهد کرد
و من سوخته با سکوتم فریاد میکشم تا صدای اعتراضم به گوشش برسد
اما من مهاجری هستم در غربت غم وتنهایی
ودر حسزت روزهایی خوش زندگانی
و این غربت تنهایی در ذهنم جایی فراموشی ندارد
....
....