
چه قدر ساده و زیبا ،
چه قدر بی خویش و رها ،
دل می بندیم ...
بر نگاهی
بر دستی
بر لبخندی
بی هیچ تردید دل می بندیم ...
که دل بستن معنای ناگزیر زیستن است ،
دل بستن سکوت موجی است به ساحل نشسته
سکوتی در ازدحام تلاطم
بی خبر از فردا ...
و فردا شاید دل کندنی باید !
ازدحامی در ماتم و سکوت
ای کاش دل نبسته بودم آنگاه که نگاهی با نگاهم در آمیخت
ای کاش دل نبسته بودم آنگاه که قلبی با ضربان قلبم تپید
ای کاش ...
ای کاش ...
و اینک منم در میان دلبستگی ها
و بیم وحشتناک دل کندن در برابرم ...
چگونه تاب آورم لحظه های شوم دل کندن را ؟!
لحظه ای که غم دشنه اش را در قلب من فرو میکند ...
و چو بیرون میکشد این خونین دشنه ی آغشته با جان مرا ...
دیگر آیا باز هم امید تپیدن قلبم هست ؟
مگر باز دل بستنی دیگر ، امید تپیدن دیگری باشد
ولی دل بستنی که به چنین دل کندنی رواست ...
دل بستن چرا ؟!
دل بستن در آرامشی سرشار
و ناگاه ...
طغیان این احساس وحشتناک دردآلود
" می رسد آخر لحظه ی دل کندنی دیگر "
...


بغض های مرطوب مرا باور کن!
این باران نیست که می بارد،
صدای خسته ی قلب من است
که از چشمان آسمان بیرون می ریزد.

هر روز چندین سیلی به صورتم میزنم!
تا شاید همه ی این روزا خواب باشه!
تا شاید همه این نبودنات کابوس باشه!
تا شاید باز بیدار شم و ببینم کنارمی!
تا بازم برگردم به همون روزای خوش خاطرات!
اما زمونه بیرحم تر از اونیه که خواب خوش برام دیده باشه!